کمک به همنوع
در
هوای گرگ و میش یک غروب پائیزی، مردی در ساحل دریا قدم می زد. در فاصله ای
نه چندان دور پیرمردی را دید که هرازگاهی خم می شود و چیزی را از میان شن
ها برمی دارد و آن را بداخل اقیانوس پرتاب می کند.
نزدیک شد و دید که پیرمرد صدف هایی را که آب به هنگام مد به ساحل آورده است، برمی دارد و بداخل اقیانوس می اندازد.
پرسید: رفیق خیلی دلم می خواهد که بدانم چه می کنی؟
پیرمرد جواب داد صدف هایی که به ساحل افتاده اند برمی دارم و به اقیانوس
می اندازم. آخر اگر آنها را توی آب نیاندازم از کمبود اکسیژن می میرند.
مرد
با ناباوری و تعجب گفت حرف تو را بخوبی می فهمم، اما اینجا هزاران هزار
صدف است که به ساحل افتاده اند، تو چگونه می خواهی آنها را نجات دهی، کار
تو کاملاً بی فایده است، تو هرگز قادر نیستی اوضاع را برای آنها تغییر
بدهی.
پیرمرد خم شد، صدفی را برداشت و به داخل اقیانوس پرتاب کرد. برگشت به مرد و با چشمانی شاد و شفاف پاسخ داد:
" اوضاع برای این یکی فرق کرد."
مرد مبهوت و بی حرکت ایستاد. لحظه ای چند گذشت. او بر زمین خم شد.
چیزی اتفاق افتاده بود.
چیزی اتفاق افتاد و کمک به همنوع بوجود آمد.
حالا
دیگر کمک به همنوع تبدیل شده است به هزاران پیرمرد و پیرزن، هزاران مرد و
زن جوان، هزاران کودک که در اطراف آن هاله ای از حمایت بوجود آورده اند.
پیرمرد
به هزاران دست تبدیل شد تا صدف ها را به اقیانوس برگردانند تا جلوی مرگ
تدریجی، دردناک و شکنجه آور کودکانی را بگیرند که بی امان و بی دمی از
استراحت برای خود و خانواده شان مبارزه می کنند.
آنها باید برگردند، آنها باید بتوانند زندگی طبیعی و عادی خود را از سر بگیرند مثل میلیاردها نفر دیگری که این این توانایی را دارند.
حالا باید کمک به همنوع را توانمند تر کرد. هنوز و هر لحظه هزاران صدف به ساحل آورده می شوند. هنوز هزاران حامی و یاور نیاز است.
باید به همنوع کمک کرد. آنطور که می توانید.
بگذارید ما هم دستی باشیم که صدفی را به اقیانوس برمیگرداند و بدو اکسیژنی می رساند.